روی سخن با خانوادهها
بسم الله الرحمن الرحیم
یادت میاد؟ زمانیکه فهمیدی پنجاه روز باردار بوده ای اما خبر نداشته ای؟! اون شب چقدر گریه کردی! یادته میگفتی پنجاه روز از دوران مراقبت جسمی و روحی بچهام گذشته؟ میگفتی هر یک ساعت باید طبق برنامهای خاص دنبال بشه؟ فکر کنم صبحها سیب سرخ میخوردی و عصرها شیر و خرما. اون که میگفتی بچه رو باهوش میکنه چی بود اسمش؟ کندر؟!
یادش بخیر. چه حس شیرینی داشتم.حس پدر شدن درونم بیداد میکرد.
اما الهه جان ازت تعجب میکنم. چی شد اون همه وسواس و دقت؟ اون همه برنامه غذایی و مراقبتهای پزشکی و طب سنتی؟!
ما خیلی زجر کشیدیم تا این دوقلوها رو از آب و گل درآوردیم. هر کی شبهای واکسن زدن به بچهاش بیداره اما من و تو هر شب رو تا صبح به چشمهای هم چشم میدوختیم تا صبح شه.
الهه خانوم، به این راحتی نباز! همه چیز رو. زندگی من، خودت ، بچه ها! عقاید و باورهامون! یکرنگیمون و از همه مهمتر عشقمون رو!
اون همه تلاش کردی تا بچههامون به بهترین وجه بزرگ شن ، اما حالا که نگار و نیمای من و تو 17 ساله شدن داری جاخالی میدی؟!
الان زکاوت و زیرکی تو لازمه. الان باید صبورانه سنگ صبور نگار باشی! الان باید با یه نگاه به صورت نیما تا تهش رو بخونی !
باورم نمیشه آدمی که اگر گوشی موبایل تو اتاق بچهها ش دستم بود منو با جیغ و داد بیرون میکرد، حالا خودش؟!
یادته میگفتی هرچی آمار طلاق و جنایت و خیانته همه از گور این واتس آپ و تلگرام بلند میشه؟!!!
میگفتم : نه الهه جان، این جور نیست! این ارتباطات سریع و امکان به اشتراک گذاری انواع فایلها و تصاویر و فیلمها خیلی میتونن توی زندگی روزمره کمک حالمون باشن.
مشکل نه از این رسانههاست! نه از محتوای اونها، بلکه مشکل فقط از ماست! فقط از خودمون !
قرار بود ما به بچههامون کمک کنیم تا تیزبین و دقیق باشن. وقتی پیامی بهشون میرسه قدرت تشخیص داشته باشن که ساخت و ارسال این فیلم و پیام و تصویر به نفع یا ضرر کدوم قشر هست. چه کسی از ساخت اون سود میبره یا ضرر.
این یعنی سواد رسانهای که ما باید یادشون میدادیم. یادته مدتی تشویقشون میکردیم در صورت دریافت پیامی که حاوی موضوعات اجتماعی یا سیاسی باشه به اون اعتماد نکن و اکتفا نکنن و خبر رو حداقل از سه منبع دیگه هم بخونن تا بتونن به جمع بندی مفیدی برسن؟ ما که تا زمانی بچه بودن برای تماشای تلویزیون محدودیت زمانی میذاشتیم، خودم هم تعجب میکنم چرا برای استفاده از اینترنت در نوجوانی این کار رو نکردیم! مثل دوران بچگیشون که سیدی های تازه خریداری شده رو با هم باز و تست میکردیم. اون دو طفل نابلد رو میان هزاران سایت رنگارنگ و جذاب تنها رها کردیم. کاش وبگردی دسته جمعی رو تمرین کرده بودیم تا حس مخفی کاری در اونها شکل نگیره. این جوری سواد ما هم خیلی بیشتر از حالا بود. ماشاالله به زکاوت این نوجوونها.
یه روز کنار نیما نشسته بودم، مشغول خوندن کتاب بودم که صداهایی هول انگیز از تبلتش شنیدم. خدای من ! این بازی خشن که معلوم نیست کدوم از خدا بیخبری اون رو ساخته مناسب سن اون که هیچ، مناسب سن من هم نبود !
بازیهای آموزش آرایشگری رو کجای دلم بذارم که 24 ساعته مورد استفاده دختر بچههاست. اگه این بازی رو نصب میکنیم چرا در کنارش از برنامههای دیگهای استفاده نمیکنیم که اونها رو در ابعاد دیگه هم رشد و پرورش بده؟!!!
بر گردن میگیرم نیمی از تقصیرها رو که بر گردن منه. شایدم بیشتر!
کاش فقط یه خونه نقلی داشتم و شبها نون خالی وسط سفره! اما بجاش تو رو داشتم! و نیما رو! و نگار رو!
همه زیر یک سقفیم ولی نمیدونم چرا پسرم یکهو میره تو لاک خودش، و همسرم یه صبح تا ظهر کامل پای چت! اگر چیزی شما رو ناراحت میکنه منو می کشه! و اگر چیزی شما رو خوشحال میکنه که از من مخفی میکنید باز هم منو میکشه!
از روز اول هدیه دادن سیم کارت به بچههای دوازده ساله اشتباه بود. چه برسه به وقتیکه نگار شانزده ساله بود و فهمیدم عکس نامناسب خودش رو برای پسر داییش فرستاده ، اون شب اولین و آخرین مرتبهای بود که از من کتک خورد. کاش قبل از پیش اومدن این اشتباه دستش رو گرفته بودم، توی پارکها و کنار پلها چرخونده بودمش و عاقبت دخترهایی که خام پسرهای فرصت طلب شده بودن رو نشونش داده بودم تا خودش احساس انزجار کنه از طلب کنندههایی که پله به پله فریب دهنده گیشان جلوتر میره. کاش زودتر فهمیده بودم که نوجوونها و جوونها عاشق گذاشتن عکس و مسایل مربوط به زندگی خود روی اینترنت هستند.
تو هم به خودت رحم نکردی و این قوانین رو زیر پا گذاشتی، تمام وقتت رو پلاس شدی توی دنیای مجازی. عزیز من بچههامون از رفتـار ما الگـو میگیرن نه از نصیحـتهای ما !!!
مدام میگفت: من که میدونم روزانهها رو نمیارم. بابا چرا اینقدر عجله داری؟ سرعت پایینه. صفحه باز نمیشه. میذارم ساعت سه و چهار صبح که همه خوابن چک میکنم. اگر روزانه هم قبول شده باشم، خودم بیدارتون میکنم. اصلا داد میزنم تا همه تون بیدار شید. خوبه؟ یکدفعه نگار جیغ کشید و گفت: وای فسا ! فسا آورده، روزانهی برق!
و نیما مبهوت صورتش رو به سمت مانیتور چرخوند. پدر از خوشحالی روی شونهی نیما زد و با مکثی چند ثانیه ای به چشمهای نیما زل زد. نیما از ته دل نفس راحتی کشید. نگار خیلی هیجان زده بود و مادرش بیشتر ! آخه نگار هم روزانه علوم کامپیوتر فسا آورده بود. حالا که پشتیبان و همسفری به محکمی نیما داشت جای هیچ اضطراب و استرسی برای پدر نمیماند. الهی شکر چهارسال رو با هم میرن و با هم میان، هرچند فاصله شیراز فسا خیلی کمه.
نیما یه نگاه به نگار انداخت و گفت: زنگهای تفریح رو مثه دخترای لوس و مامانی به من نمیچسبیها ! و نگار: اییییش! کی وقت داره؟! و صدای خندهی چهار نفر...
تازه سه روز از آغاز ترم گذشته بود. اما بچه ها به اندازهی یک ماه ، با خودشون حرف آورده بودن خونه. نگار نازنین من که مدام شکایت میکرد از هم اتاقیهاش، که نیلو کثیفه و فاطمه مدام با صدای بلند با موبایلش حرف میزنه. تا نزدیکای سحر نور صفحه موبایل سمانه نمیذاره بخوابم و سولماز هم مدام رییس بازی درمیاره که بچه ها این کار رو بکنین، اون کار رو بکنین. خلاصه که نگار درس خون من به جای اینکه از درس و مشق بفهمه و از استاد و کلاس ، وسط اتاق خوابگاه خورد و خمیر گیر افتاده بود. دخترم نه تنها خودش به تنهایی اسباب کشی کرده بود، بلکه بعد از گذراندن روزی طاقت فرسا با ظرف خالی از شام در یخچال مواجه شده بود. باز خدا پدرشون رو بیامرزه که غذا رو با ظرف نبردن!
نیما خان، جون دل، عزیز من، اونم دست کمی از خواهرش نداشت. از لحظهای که شروع به تعریف کرد گمونم بیش از پنج مرتبه با الفاظ و جملات متفاوت به تعریف از غلدرترین پسر کلاس که چه عرض کنم، غلدرترین خوابگاه پرداخت.
نیما مات و مبهوت پسری شده بود که هرچند ماه یکمرتبه گرد و خاکی اساسی در خوابگاه یا با مردم کوچه و بازار راه میانداخت. چیزیکه همیشه بهش فکر میکردم این بودکه دخترم چطور پس از قبولی در دانشگاه خواهد توانست از عهده وظایف شخصی خودش بر بیاد و از درس و تکالیفش عقب نیفته. دختری که همیشه در کوچکترین کارها هم مادرش پشتوانه اش بود. کاش مثه دخترداییهاش گذاشته بودم کمی مستقل تر بار بیاد و برخی از مسئولیتهای زندگی رو بر عهدهاش گذاشته بودم.
چند وقت بعد اوضاع بدتر هم شد. دخترم حسابی از هم اتاقی هایش آزرده دل شده بود نشانه هایی از افسردگی در رفتارهاش احساس میکردم. از نظر وضعیت گوارشی و دل پیچه های مدامش مشخص بود دچار استرس شده.وقتی تماس می گرفتم بیشتر می گفت تو حیاط دانشگاه نشسته ام ، یا این که توی سلف خوابگاه داشت وب گردی می کرد ، فکر می کردم نیما بیشتر هوای خواهرش رو داشته باشه، اما متأسفانه نیما هم الگوی بدی برای خودش انتخاب کرده بود، کم کم از بچه های اتاق و از خوابگاه دور شده بود. از نگار شنیدم که یه روز توی سرویس بچه ها داشتند درمورد دعوای بین دو پسر تو مسیر دانشگاه صحبت می کردند که از تعریفهاشون مشخص میشه یکیشون نیما بوده .
اون هفته وقتی نیما به خانه اومد روی گردنش جای زخم بود اما خودش گفت توی زمین بازی فوتبال زمین خورده
نگار که از سختی درس ها و دوری از من خیلی گلایه داشت مرتبا خواهش میکرد که ترم دوم به دانشگاه آزاد شیراز بره تا از محیط خانه دور نباشه. راضی کردن نگار برای ماندن در فسا و دوباره برگرداندنش به جمع خوابگاه برای من کار ساده ی نبود. وقتی خوب فکر کردم متوجه شدم سالهایی که دخترم اوقات فراغتش رو در وب می گشت و منم کاری به کارش نداشتم ، در همه ی اون سالهایی که تمام فکر و ذکرم را گذاشته بودم روی درس خوندنش و کنکور دادنش ، تمام سالهایی که وقتی دوستهاش می اومدن خونه ی ما حتی یک دقیقه هم نمی رفتم پیششون بشینم ، داشتم دیواری از جنس کتاب و لب تاپ و اینترنت بین خودم و دخترم می کشیدم. مادر یکی از دوستهایش می گفت من بدون اینکه دخترم احساس بدی پیدا کنه به خوابگاهش می رم . با دخترم و تمام دوستهایش به خیابان میریم ، پای تعریفهای بچه ها می نشینم و حتی برخی اوقات که از تعریفها و تمسخرهاشون بدم مییاد و یا حتی احساس می کنم شرم و حیا را کنار گذاشتنهاند سریع جبهه نمی گیرم و اجازه میدم تعاریف به پایان برسه . و بعد از خوب فکر کردن بیشتر اوقات بدون اینکه دخترم احساس کنه دارم پتک نصیحت را بر سرش می کوبم راه درست رو بهش نشون میدم. دختر من به این یقین رسیده که من کاملا به او اطمینان واقعی دارم و این جامعه هست که فرصت طلب و غیر قابل اعتماد هست.
احساس می کردم نگار به خاطر علاقه شدید به انصراف از فسا و رفتن به دانشگاه آزاد شیراز با یکی از دانشجو های پسر اونجا رابطه عاطفی برقرار کرده نگران این وضعیت بودم اما مادری که از دخترش از نظر روحی دور بود چطور می تونست به دخترش کمک کنه ؟ از اون به بعد تصمیم گرفتم بیشتر با نگار صحبت کنم. نه این که با درد دلهام قلبش رو نشونه برم. بلکه از بازار، خیابون، قیمتها، مدلهای لباس، بیان کردن نظرم در مورد معنی و مفهوم یک جمله یا چند جمله از دعایی که در روز خونده بودم ، نشونه ای از بزرگی خدا که به عینه حس کرده بودم، حتی از خاطره ی خاطر خواهی برادرم در جوونی که عاشق دختری از دانشگاهشون بود اما وقتی دید دختره قبلا رابطه ی عاشقانه با یه نفر داشته بدون اینکه خانواده اش بدونن، حاضر نشد دختره رو بگیره. سعی میکردم با ایجاد رابطه بیشتر بین دخترم و دخترایی که از اون درس خون تر و البته از نظر ایمان قوی تر بودن اون رو به درس و کتاب بیشتر راغب کنم سعی می کردم با تشویقش به عضویت در انجمنهای علمی و فعالیت بیشتر در دانشگاه وقت کمتری برای ادامه رابطه ی اینترنتی با اون پسر داشته باشه.
پدران و مادران عزیز: واحد دانشگاه فسا در تلاش است با ایجاد رابطهای صمیمانه و همدلانه، به افزایش سطح آگاهی خانوادههای محترم کمک نموده و حتی اگر بین شما عزیزان افراد علاقهمند به همکاری در زمینههای " آشنایی با شبکههای اجتماعی، اینترنت، موبایل، ماهواره و مزایا و معایب آنها " و نیز آشنایی با مشکلات زندگی دانشجویی و ارائه راهکارهایی در جهت حل آنهاباشد صمیمانه دست یاری شما را میفشاریم.
شماره پیامک 500028364953 پل ارتباطی ما و شماست.
با ارسال کلمه ” ثبت نام ” و یا عدد ”1“ میتوانید بطور رایگان در سامانه پیامکی ما عضو گردیده و از مطالب خوب و ارزندهای که بمرور برای شما ارسال خواهد شد بهرهمند گردید.
دغدغه اصلی ما آرامش روحی و جسمی فرزندان شما و به سلامت گذشتن این عزیزان از پیچ و خم این رسانهها و جلوگیری از وارد آمدن کوچکترین صدمه و لطمه به این عزیزان است.